زمان مطالعه این مطلب تنها: 4 دقیقهعزیز الله کشاورز
عزیز الله کشاورز متولد ١٣٢٩ خورشیدی در خرمآباد مؤلف قصههای کوتاه و محقق متلهای سینهبهسینه بود. او حتی در آثاری همچون خون بس ،گوشواره ، آخرین تکسوار و سریالهای تلویزیونی هم نقش یک مصلح و اهل مدارا را به ما نشان میدهد.
این هنرمند نویسنده ، عمری در کسوت معلمی بود و شاگردان زیادی را تربیت کرد .
عزیز الله کشاورز داستاننویس مطرح لرستانی 50 سال در حوزه ادبیات داستانی لرستان قلمفرسایی کرد در تاریخ زنوز11/10/95 در سن 66 سالگی جان به جانآفرین تسلیم کرد.عزیز کشاورز از دوران دبستان نوشتن را آغاز کرد. او در دوران نوجوانی مطالب مختلف هنری را تولید و درر مجلات سینمایی آن دوران همانند «فیلم و هنر» و «ستاره سینما» به چاپ رسانید؛ در کنار این کار خلاصهنویسی رمانها و داستانهای مختلف را در همین دوران انجام داد. استاد کشاورز این کار را تا سال 1350 ادامه داد تا اینکه اولین کتابش را در سال 1354 منتشر کرد.
سیر داستاننویسی در خرمآباد را اگر بخواهیم شرح دهیم و اولین کسی را که در این زمینه کار کرده بخواهیم بشناسیم به اولین نامی که بر میخوریم بدون شک علی میر دریکوند است ؛ همان چوپان بیسواد و با قریحه که دارای تخیلی قوی بود و در اولین داستانش به نام «بهشت برای گونگادین نیست» این را بهخوبی نشان داد و تا مدتها بهجز ایشان به نام دیگری برنمیخوریم. البته در مورد ایشان هم اطلاع چندانی در دسترس نیست.
من که عزیز کشاورز باشم از سالهای دوران دبستان شروع به نوشتن مطالب مختلف هنری نمودم مطالبی که بیشتر در مجلات سینمایی آن دوران « فیلم و هنر _ستاره سینما» به چاپ میرسیدند. در کنار این کار خلاصهنویسی رمانها و داستانهای مختلف را در همین دوران انجام میدادم. کاری که معمولاً جایگزین درس انشاء میشد.
این کار را تا سال 1350 ادامه میدادم اولین کتابم را در سال 1354 منتشر کردم سال بعد دو کتاب به نام نگاه «داستان بلند» و یک مجموعه بنام گلهای صنوبر و در سال 1356 خانه پدری را منتشر کردم.
البته قبل از این هم نمونه کارهایم در روزنامهها و مجلات مختلف منتشر شده بود. در سال 1352 تقریباً همزمان با من آقای مرتضی جزایری نمایشنامه «نروک» و در سال 1356 مجموعه داستان چرچی را منتشر نمودند. تا آنجا که میدانم قبل از انقلاب کسی جز آقای جزایری و من وارد این حیطه نگردید.
بعد از انقلاب عزیزانی چون: محمد اسدیان _ ایرج محرر _ ری را عباسی _ فروغ رمضانی _ عبدالعلی جوزیپور _ نعمت کسرائیان _ رسول مرادی _ مهیار رشیدیان _ نصرت ماسوری _ نعمت صارمی راد _ علی صارمی و سر آخر نویسنده توانای خرمآبادی مقیم شیراز آقای علیاکبر سلیمانی پور که گرچه دیر آغاز کرد اما انصافاً خوش درخشید وارد عرصهی داستاننویسی گردیدند.
من سیر داستاننویسی را در خرمآباد و درمجموع موفق میدانم البته بهشرط آنکه عزیزان بهطور مستمر کارشان را پیگیر باشند.
خلاصهای از گفتوگو سالیان قبل “بهرام سلاحورزی” با مرحوم “عزیزالله کشاورز”…
“بلوط در آتش”: نوشته عزیزالله کشاورز
کوه پر از درختهای تنومند بلوط بود. در دامنه کوه هیچ اثری از سبزی دیده نمیشد. داخل آبادی خانههای گلی بهموازات هم قرار داشتند؛ مرد و زنی و یک پسربچه روی گلیمی کهنه نشسته بودند و جلویشان یک منقل پر از آتش بود. مرد زیر آن آتشها بلوط میگذاشت که بپزد؛ بعد آنها را یکییکی از منقل بیرون میآورد و پوست آنها را میکند. پسر آنقدر گرسنه بود که بلوطها را از دست پدر میقاپید و با ولع تمام میخورد. دیگر اشتها نداشتند؛ همانجا کنار آتش دراز کشیدند و یک لحافکهنه و مندرس که از چند جا وصله شده بود روی خود کشیدند. صبح زود پسر قبل از همه بیدار شد؛ قیافهاش حیلی گرفته بود. دست روی شکمش گذاشت بود. مرتب سر را به اینطرف و آنطرف میچرخانید و از شدت درد ناله میکرد. پدر از خواب پرید متوجه حالت پسر شد. پسرک همانطور که دست روی شکم گذاشته بود مرتب میگفت:
شکمم ترکید!
مادر بیدار شد و تا چشمش به قیافه پریشان پسر افتاد شیون سر داد. پدر بچه را روی دست گرفت و از خانه بیرون آمد. مردم تازه از خواب بیدار شده بودند و دنبال کار خود میرفتند؛ آفتاب هنوز تمام آبادی را نپوشانده بود. دو عابر نگاه بیتفاوتی به مرد و پسرش افکندند و به راه خود ادامه دادند. مرد شتابزده میدوید؛ به جاده خاکی باریک رسید. مدتی ایستاد؛ از دور یک جیپ اسقاطی ظاهر شد به نزدیک مرد که رسید توقف کرد. مرد خواست سوار شود. راننده گفت:
پول!
مرد دست در جیب کتش که پاره شده بود کرد و یک سکه دهریالی در آورد. راننده سری تکان داد و مانع شد… پنجانگشت دستش را باز کرد و گفت: پنج تومان!
مرد دستتوی جیبهایش کرد و یک سکه پنجریالی درآورد. راننده بازهم سری تکان داد و با دست مرد را به کناری زد و حرکت کرد. زیر لب با خود گفت: «پدربیامرز اگه از تو اینقدر بگیرم و از دیگری هیچ نگیرم، شب با چه رویی پیش زن و بچههام برم؟»
عدهای توی ماشین نشسته بودند و دست میزدند، ظاهراً به عروسی میرفتند. ماشین کاملاً از آنجا دور شد. مرد آهی کشید و بچه را کمی دورتر از جاده بر زمین گذاشت و دواندوان به طرف خانه بر گشت. خرش را از طویله بیرون کشید. با چوب مرتب به پشت خر میزد. خر که از زور گرسنگی توان حرکت نداشت، بکندی قدم بر میداشت. به پسر رسیدند، مرد پر را بلند کرد و روی خر گذاشت و با چوب چند ضربه به پشت خر زد خر بکندی حرکت میکرد. پسر ناله میکرد و مرتب دست روی شکم میگذاشت. هوا کمکم داشت تاریک میشد. مرد با عجله باز هم چند ضربه به خر زد و خر به همان کندی به راه رفتن ادامه داد. دیگر تاریکی همهجا را گرفته بود، به یک تپه حاکی رسیدند. از آن بالا رفتند تقریباً به سر آن رسیده بودند که چشم مرد به چراغهای شهر که مثل ستاره در دل شب میدرخشید و آنجا را چون روز روشن کرده بود افتاد. لبخندی حاکی از خوشحالی بر لبانش نقش بست، سر را جلو آورد و نگاهی بهصورت پسر کرد و گفت: رسیدیم. هنوز این جمله را تمام نکرده بود که ناگهان قیافهاش تغییر کرد و سر جایش خشک شد. چشم و دهان پسر باز مانده بود. اشک از چشمان مرد سرازیر شد. سر خر را کج کرد و مویهکنان از همان راهی که آمده بود برگشت.
این قصه در دهه 50 در صفحه چشمانداز بررسی هنر و ادبیات ایران- روزنامه کیهان منتشر شده بود